در ستايش شاه طهماسب

آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدايگان باشد
آفتابي که سايه چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهي که ساحت بارش
عرصه ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سايبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقه مار آشيان باشد
از پي دفع و رفع هر منهي
قاضي نهيش آنچنان باشد
که ز بيمش عروس نغمه ني
در پس پرده ها نهان باشد
گر شود آمر ، آمر نهيش
ناهي خنده زعفران باشد
پنبه ايمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ ميش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پيش نعل سمند او خارا
همچو در پيش مه کتان باشد
ذات او جوهري که عالم ازو
مخزن گنج شايگان باشد
وه چه گنجي که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نيست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصاي دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابه سيمين
ثاني اثنين کهکشان باشد
اي که بر شقه هاي رايت تو
رقم فتح جاودان باشد
غير ميزان بار انعامت
کيست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشين پيکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطي رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو ميهمان باشد
اهل مهمانسراي عالم را
لطف عام تو ميزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر هماي
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند هماي
ليک وقتي که استخوان باشد
در فضايي که بهر گوي زدن
باد پاي تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عيد صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در ديار تو رايگان باشد
در مقامي که شير رايت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قيروان تا به قيروان باشد
بسکه گرد از زمين رود بالا
زير پا آسمان عيان باشد
از سر تيغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تير در کمينگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک يلان باشد
تن گردان ز غايت پيکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشته اي که در نگري
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پيش تيغ بي زنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگي که از کمان بجهد
نايب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بيرون
افعي رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سياه
زاغ را شيون و فغان باشد
اي خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زير ران باشد
شعله خرمن جهان گردد
آتشي کز سمش جهان باشد
از صداي صهيل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر يابند
که نه از خوي بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کيد حسود
آسمان ان يکاد خوان باشد
بر زمين فتنه اي که بود از آن
باز گويند تا زمان باشد
نبود جز خط محيط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
اي که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بيان باشد
رايت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تيره ابريست کلک من که مدام
در ثناي تو در فشان باشد
برق معني کز اين سحاب جهد
ميل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامه من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعي خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خويش آرد
کان چو اينست و اين چو آن باشد
بوريا باف بين که مي خواهد
بوريا همچو پرنيان باشد
پيش بيننده لعل رماني
گر چه مانند ناردان باشد
ليک در حد ذات چون نگري
فرق بسيار در ميان باشد
کي به جاي شکار شهبازان
حد پرواز ماکيان باشد
خويش را جوهري شمارد ليک
خزفش مايه دکان باشد
بيت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کي رسد وهم در نشيبش اگر
طوبي و سدره نردبان باشد
جلوه شاهد معاني از او
جلوه حور از جنان باشد
ساحت معني وسيعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ريسمان باشد
قصر نظمي چنين بلند و مرا
پستي خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسي
پايمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من يک به يک زيان باشد
خصم در پيش من چو تيغ شود
دوست پيش آيد و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئي از بخت من نشد خط عيش
ديده بخت ناتوان باشد
با چنين غصه هاي جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهري چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشي
که بهار از پي خزان باشد
شادي و غم به کس نمي ماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشاي بوستان باشد
نقد هستي چو مي رود باري
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعاي گل حديقه ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشاني بود ز پادشهي
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زير ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانه چرخ
تا بدن خانه روان باشد
شمع راي جهانفروز ترا
جرم خورشيد شمعدان باشد
اثر عون شحنه عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت ديده عينک را
صورت اين اثرعيان باشد
که دهد چشم پير را پرتو
پرده ديده جوان باشد
به نظر بازي تو پير سپهر
عينکش عين فرقدان باشد